«سالی نیست که من سفری به خارج نکنم. کجای دنیاست که زیرپا نگذاشته باشم، مثلا روزنامهنویس هستم. با این کارت تمام درها به روی آدم باز است. هربار که سری به مرکز اروپا میزنم از دوستم دیدن میکنم. ما در قطار مونیخ-زالسبورگ با هم آشنا شدیم. در دستش «لطائف الطوائف» بود. فهمیدم که ایرانیست. سر صحبت را با او باز کردم. حالا پانزده سال و بلکه بیشتر از آن تاریخ میگذرد. نه او پرسید که من کیستم و چه کارهام و نه من از او. از همین اخلاقش خوشم آمد که کنجکاو نبود و بیخودی نمیخواست ته و توی کار کسی را درآورد. اول اسم آدم را میپرسند، بعد میخواهند بدانند که مثلا بنده ثروت خودم را از کجا آوردهام. امان از وقتی که بفهمند آدم تصدیق ششم ابتدایی را هم زورکی گرفته است.»
در جای دیگری از کتاب اینگونه آمده است:
«آن وقت شب، این شبهاى بیابان خشک و بىعلف، زمین حالت عادى خود را از دست مىدهد و دنیا صورت داستان و افسانه به خود مىگیرد. هر تخته سنگ، هر شنریزه، هر برآمدگى، هر صدا، همه چیز زنده مىشود. همه به حرکت مىآیند و عالم خاص خود را جلوه مىدهند. آسمان مانند کاسه فیروزه، که با جواهر زینتش کرده باشند، این دنیاى داستان را از چشم بد حفظ مىکند، چه ممکن بود که جعفر در زندان نباشد! چه ممکن بود که آن احتیاج بىنام که گاهى او را کت بسته هرجا که مىخواست، سوق مىداد بازهم بر او مستولى شده باشد و او را به سرگردانى در بیابانهاى جنوب و مرکز و مشرق ایران وادار کرده باشد».
همچنین در بخشی از داستان دربدر از کتاب صوتی میرزا میشنویم:
«لحن صحبت آقاکمال به شوخی بود. همهاش میخندید. این خنده با آن لبخندی که بعدها مانند بزکی به صورتش چسبیده بود، فرق داشت. مثل بزرگتری که دارد به بچهای پند میدهد. در نظر نرگس این گفتگو بسیار جدی آمد. آیا آقاکمال او را متوجه کرد که با آواک آب او در یک جوی نمیرود و شاید شوهری باید ظهور کند که به او بالوپر بدهد، مانند مادرش که روزی پر زد و رفت و مانند میسیز ویلیز که میتواند همه جای دنیا سفر کند، نه مثل سار که زمینگیر است و هر روز غروب باید برای یک ماش تریاک به خانهشان برگردد.
نرگس در قبال آقاکمال مطیع بود. راستی که از او بیشتر از پدرش حرفشنوی داشت. گویی یقین کرده بود که این مرد خیرش را میخواهد. مهربانی او به دل مینشست. اصیل بود. یک چنین محبتی را او هرگز ادراک نکرده بود، حتی از مادرش اوفیک. در هر صورت به خاطرش نمانده بود. از پدرش جز تشر و تشور چیزی ندیده بود. با او اصلا نمیشد دو کلمه حرف حسابی زد. یا خمار و یا نشئه. همهاش میگفت: تو بچهای، نمیفهمی.
درباره غیبت مادرش هرگز کلمهای مابین آنها رد و بدل نشد. احساس میکرد که پدرش درد میکشد، اما دختر پانزدهساله را شایسته آن نمیدانست که شریک درد خودش بداند. نیست که آقاکمال به نرگس گفته بود: اینکه پدرت دندان روی جگر میگذارد و نق و ناله نمیکند، همین به او اعتبار و شرافت و بزرگواری میبخشد.»
هیچ دیدگاهی ثبت نشده است
برای ارسال دیدگاه وارد حساب کاربری خود شوید.